داستان روزگار تنهایی / بخش سی و دوم / بحران بزرگ
سالها پیش چند صباحی خاطراتی نوشتم و داستان آن روزهایم را مکتوب کردم، امروز، روزی است که من آن نوشتهها را خواندم و وسوسه نوشتن، بار دیگر مرا به حرکت…
سالها پیش چند صباحی خاطراتی نوشتم و داستان آن روزهایم را مکتوب کردم، امروز، روزی است که من آن نوشتهها را خواندم و وسوسه نوشتن، بار دیگر مرا به حرکت…
ممکن است هیچکس با من موافق نباشد و حرفهایم بیشتر به یاوه شباهت داشته باشند اما باور دارم که آنچه مسیر زندگی ما را تعیین میکند، اشتیاقها و رویاهای ما…
رسم تباهی غم و تنهایی و غصه با دلی که درد داره من و احساسی که رفته چشمی که هر روز میباره نه خیالی از تو اینجاست نه نفس تو…
ما باید بیش از همیشه تنها شویم، کاملاً تنهای تنها، تا به اعماق وجود خود دست پیدا کنیم. این راهی تلخ و عذاب آلود است. اما در نهایت تنهایی مغلوب…
چند شمع دیگر بیشتر باقی نمانده و حسرت من برای نور، به شعلههای شمع خلاصه شده است. آنقدر غرق در تاریکی دنیای تهی خود شدهام که حتی دیدن سوسوی رو…
نوشتن از تنهایی گاهی سختترین کار زندگی است، در دنیایی که هیچ زبان مشترکی برای سخن گفتن با کسی ندارم، نوشتن از آنچه مرا در خود فرو میخورد کار آسانی…
در این راه غریب به کدامین سوی بروم به هر سو راهی به هر سو چاهیست به راست بروم اگر در عشق خواهم سوخت به جلو بروم اگر خطیر خواهد…
برگ نهم در دنیای خود تنها بمان، آینده را فراموش کن، به گذشته فکر نکن و در حال حاضر زندگی را به چالش بکش. دنیای دیگری برای تو وجود نخواهد…
برگ هشتم دلتنگم، دلتنگ تو و هر آنچه با تو، به یاد تو و با خاطرات تو در دنیای تاریک و کوچکم روی میدهد. شاید اینجا همان جایی است که زندگی…