ابهامی شیرین؛ برگردان نوشتاری زیبا از گیلدا رادنر
من میخواستم پایانی عالی داشته باشم. اما حالا از راهِ سختش آموختهام که برخی شعرها وزن و بعضی از داستانها آغاز، ادامه و پایانی روشن ندارند. زندگی یعنی نداستن، تغییر…
من میخواستم پایانی عالی داشته باشم. اما حالا از راهِ سختش آموختهام که برخی شعرها وزن و بعضی از داستانها آغاز، ادامه و پایانی روشن ندارند. زندگی یعنی نداستن، تغییر…
ماهها است که رمقی برای نوشتن نیست، گویی کلمهها در ذهنم آب رفتهاند و خشکسالی به چشمهی لغاتِ وجودم رخنه کرده و دیگر سخنی بر قلم جاری نمیشود و خطی…
در روزهایی که هیچ نمیتوان گفت از آنچه بر جهان میگذرد، لحظهای درنگ در اشعار زیبای بزرگان شعر پارسی، میتواند آرامش بخشی باشد برای این روزهای پر فراز و نشیب.…
عاقبت چون که شوی بیکالبد روزگاران بنهی چون تاجی بر سر و صد کاخ را شوی مَلِک حُکم عالم کنی و شاهِ جهان غایتت دور نباشد از دگران زیر خاکند…
زیرِ نور، بسی پایینتر زیرِ چمن و زیرِ خاکِ گور پایینتر از سرداب پایینتر از ریشهی شبدر فراتر از دسترس بسی دور از دست فراتر از آفتاب در درازترین روزها…
دقیقاً خاطرم نیست که داستان خیام و من از کجا شروع شد، شاید خیام خوانیهای شبانهی پدرم در دوران کودکی مرا شیفتهی رباعیات ماورایی حکیم نیشابوری کرده باشد؛ شاید هم…
دیروز با خواندن نوشتهای دربارهی «مرگ آرام و دردناک تامبلر* و درسهایی که تیک تاک باید از این افول بگیرد»، توی ذهنم همزمان گذر زمان و عبور نسلها از فناوریها…
خاطرم هست چهار پنج ساله که بودم، اولین سؤالی که بزرگترها از من میپرسیدند این بود که در آینده میخواهی چه کاره شوی، آن زمان من البته بر خلاف اکثر…
چشم در چشم باد، خیره میشوم به تشویش خاک در توفانی از مرگ، در آن لحظه که عزیزی جهانِ فانیِ تاریک را به سوی نوری ابدی ترک میکند. من، درد،…
اگر در روزهای گذشته ایپیبلاگ را دیده باشید مطمئناً متوجه تغییرات ظاهری در قالب سایت و نیز تغییر نشان ایپیبلاگ شده باشید. اگر هم از همراهان قدیمی وبلاگ باشید میدانید…