داستان روزگار تنهایی؛ بخش چهل و سوم: به خود بنگر
روز پنجم امروز، پیش از اینکه به این کافه بیایم، پیش از اینکه قلم را چون سلاحی در دست بگیرم و پشت همین میز همیشگی سنگر بگیرم تا به جنگ…
روز پنجم امروز، پیش از اینکه به این کافه بیایم، پیش از اینکه قلم را چون سلاحی در دست بگیرم و پشت همین میز همیشگی سنگر بگیرم تا به جنگ…
روز چهارم زندگی برای من همیشه چهرهای جدید برای نمایش دارد و هر خوبی را، خوبتری هست و هر بدی را، بدتری. گاه زندگی در سراشیبی سقوط است و چهرهای…
روز سوم زندگی برای من در همهی سالیان پر بوده است از روزهایی که حرفهای زیادی برای گفتن داشتهام و هیچ نگفتهام، و روزهایی که هیچ برای گفتن نداشتهام و…
روز دوم شاید در این نبودنها حکمتی باشد، شاید هم داستان این بودنها روایتی است که در زمان جاری میشود. اکنون و در این زمان، من نشسته بر بالِ خیالی…
تصمیم گرفتهام هفت روز به این کافه بیایم و بنویسم، اما نه برای تو، که برای خودم. هفت روز قلم را در دست بگیرم و برای خودم بنویسم، سفری به…
نمیدانم چرا! شاید به این خاطر که تو آنقدر دور هستی، شاید هم به این خاطر که هرگز مجالی برای خواندن و شنیدن ناگفتههای من را نداری، و شاید هم…
آرام آرام کاغذ و قلمش را کیفش بیرون آورد و بر روی میز گذاشت. قلمش را که در دست گرفت، کافهچی هم قهوهاش را آورده و بر میز گذاشت. حالا…
چنان از نوشتن به وجد آمده بود که گویی زندگی دروازهای تازه برای گذر از اندوه به رویش گشوده شده است. مینوشت و مینوشت، از خودش، برای خودش. داستانی را…
لحظهی موعود - بخش دوم ذهن پسرک لحظهای از اندیشه باز ایستاد و قلبش تپیدن گرفت، نگاهش که در نگاه دخترک دوخته شد، آسمان برقی زد، باران باریدن گرفت و…
لحظهی موعود - بخش اول سالها پیش، در آن روزها که روزگار رنگ و بوی دیگری داشت، پسرکی تنها، تهی از زندگی، گریزان از دنیایی سیاه، بارش را بسته و…