داستان طنز روزی که شرلوک شدم؛ بخش سوم: شنبه
برای جواب به این سؤال، شرلوک هولمز درونم یه ایدهی هوشمندانه ارائه کرد! جواب توی جیبم بود، سریع گوشیم رو از جیبم درآوردم و با اولین نگاه به صفحهی گوشی…
برای جواب به این سؤال، شرلوک هولمز درونم یه ایدهی هوشمندانه ارائه کرد! جواب توی جیبم بود، سریع گوشیم رو از جیبم درآوردم و با اولین نگاه به صفحهی گوشی…
به خاطر کمبود خواب بی حد و حصری که داشتم، هنوز ده دقیقه از سوار شدنم نگذشته بود خوابم برد. خوابی سریع و عمیق که البته مثل همهی روزایی که…
من خیلی اهل خاطره تعریف کردن و گفتن از گذشته نیستم. چون خیلی حافظهی خوبی ندارم و معمولاً اتفاقا رو با هم قاطی میکنم. از یه زمان به زمان دیگه…
سرگردان، چو ابری تنها بر کوه و دره روان بودم تا به یکباره بدیدم جمعی از گلهای نرگس طلایی را جنبِ یک برکه، زیرِ درختان در نسیم بودند لرزان و…
گوشهی پرده را کنار زدم، در پسِ شیشهی دوده گرفتهی پنجره، سرخی چشمگیر آسمان کم و بیش قابل دیدن بود. تکانی به خودم دادم و آرام آرام، در تاریکی شبی…
دلگیرم... از زمین و زمان دلگیرم... از خاکی که بر آن گام مینهم و از آسمانی که زیرِ سقفش مرگ را زندگی میکنم دلگیرم... خستهام از روزهای در گذر، از…
چه میشود اگر روزی و یا شبی شبحی بر تو ظاهر شود و تو را با خود به تنهای تنهاترین لحظهی زندگی ببرد و بگوید: «تو باید این زندگی که…
از حدود دو هفته پیش در تلاشم نوشتن متنی رو شروع کنم که توی اون، فهرستی از چیزایی که میخواستم بنویسم و ننوشتم یا نتونستم بنویسم رو ردیف کنم. از…
این مرگ نبود، چراکه هنوز ایستادهام و همهی مردگان، بر زمین افتادهاند این شب نبود، زیرا همهی ناقوسها برای اعلام نیمروز به سخن آمدهاند این زمستان نبود، چراکه بر تنم…