گفتگو؛ روز رویایی
روز رویایی مدتی است که خبری از تو نیست؟ چه شده است که نه خطی بر من میکشی و نه چوب خطی پر میکنی؟ چه چیزی تغییر کرده که تن…
روز رویایی مدتی است که خبری از تو نیست؟ چه شده است که نه خطی بر من میکشی و نه چوب خطی پر میکنی؟ چه چیزی تغییر کرده که تن…
پیش میآید دوستان و آشنایانی که هر از چند گاهی نوشتههای مرا میخوانند از من میپرسند که چرا غمگین مینویسی. برای کسی چون من که معمولاً میخندد و به ظاهر…
روزگار روی دیگری از زندگی را برای من آشکار میکند و من بهت زده نظارهگر دنیایی هستم که دیگر جزئی از آن نیستم. این نه آن روزگار رویایی من است…
از هزاران داستانی که در زندگی ما رخ میهد، شاید هیچیک ارزش بازگو کردن نداشته باشد. چه در خیالات خودمان و چه برای آنان که در اطراف ما هستند. شاید…
رسم تباهی غم و تنهایی و غصه با دلی که درد داره من و احساسی که رفته چشمی که هر روز میباره نه خیالی از تو اینجاست نه نفس تو…
چند شمع دیگر بیشتر باقی نمانده و حسرت من برای نور، به شعلههای شمع خلاصه شده است. آنقدر غرق در تاریکی دنیای تهی خود شدهام که حتی دیدن سوسوی رو…
دلواپس دستانی هستم که هرگز برای کمک به سویم دراز نشدهاند، دستانی برای کمک به منی که هرگز کسی کمکش نکرده است. نه کسی خواسته و نه کسی توانسته! همواره…
سالهاست همه چیز در این حوالی یکسان است، نه اتفاق تازهای میافتد و نه انسان تازهای میآید. من هستم و همهی آنچه که همواره بوده است. آنگاه که به بودنم…
گویا داستان همواره ثابت است، همه چیز تکرار میشود. افراد، حرفها، اتفاقات، زمانها و مکانها متفاوت است اما نتایج همواره یکسان هستند. مهم نیست که چه کسی باشد، چه زمانی…
گاهی نوشتن از همیشه برایم سختتر میشود، گاه نمیتوانم آنچه میخواهم را بنویسم و گاه آنچه مینویسم آن چیزی نیست که باید باشد. امروز شاید یکی از همین روزهاست و…