داستان روزگار تنهایی / بخش سی و پنجم / صدای درون
این روزها که کمی بیشتر برای شنیدن صدای درون خود وقت دارم، اندکی ترسهایم کمتر شدهاند. دستِکم ترسهایی که از نشنیدن صدای درون ناشی میشدند، حالا کمی از من دور…
این روزها که کمی بیشتر برای شنیدن صدای درون خود وقت دارم، اندکی ترسهایم کمتر شدهاند. دستِکم ترسهایی که از نشنیدن صدای درون ناشی میشدند، حالا کمی از من دور…
اگر میخواهید به راهی گام بگذارید، تا آخرش پیش بروید. در غیر این صورت اصلاً آن را شروع نکنید. شاید دوستان، همسر، بستگان و حتی عقل خود را از دست…
گویند که جهانست به پایان نزدیک مرز به میان زاد و مرگ بس باریک نا داند کسی گر که نباشد یارم هستی رو به زوالست و خورشید تاریک - مانده…
پشت پنجره نشستهای در غم زمستانی که میرود شیشههای مات مبهوت روزگاری که گذشت تو اما در تکاپوی نبرد با باد بهاری که تازیانه میزند بر تن سرد زمستان آوای…
کاش در این گوشهی عزلت جویباران و درختان در خیالات بگویند در پس هر پرده شاید زمزمهگر باشند باز بهار در راه است از ورای دریا در سپهر نیلگون زیر…
این روزها هر از گاهی که به آینه مینگرم، حس دلتنگی غریبی مرا فرا میگیرد. شاید هنوز چیزی در گذشته باقی مانده است که مرا دلتنگ خود میکند و شاید…
چشمهایم را که میگشایم، چیزی برای دیدن نیست، یا آنچه هست، دیدنی نیست. گوش که میدهم، صدایی برای شنیدن نیست، یا آنچه میشنوم شنیدنی نیست. زبان به سخن که باز…
گاه زندگی آنقدر خسته کننده میشود که دیگر توانی برای هیچ چیز نمیماند و خستگی چنان بر روح و تن چیره میشود که تنها راه علاج، خواب عمیق خواهد بود.…
دریاب لحظه را حال که یار خانهاش همین حوالی این سوی دریاها در همین شهرست نخواه فردا را بگریز از گذر ایام از شورِ آتی نجوایی در دل بمان در…
تو در چشم دلم بیدار تو خوابی، بیپایانی تو نوشداروی مرگ من تو بر هر درد، درمانی تو در بند بند من زنده چو خون جاری رگها نفسهای مرا علت…