چو برگی کز خزان ریزد
چو برگی کز خزان ریزد چو نامی در جهان میرد ندانی از کجا آمد همی عشقی که جان گیرد نه دل را عاشقی یارا نه جان را فارغی طاقت درین…
چو برگی کز خزان ریزد چو نامی در جهان میرد ندانی از کجا آمد همی عشقی که جان گیرد نه دل را عاشقی یارا نه جان را فارغی طاقت درین…
بخند جهان با تو میخندد گریه کن خواهی گریست به تنهایی جهان پیر و فرتوت شریک شادی توست بسی غم دارد در خانهاش پنهانی بخوان کوهها میآیند به سخن آه…
برای تو مینویسم، برای تویی که همیشه در من جاودانی، برای تویی که لحظه لحظهی افکار مرا به خود مشغول کردهای. تصور اندیشیدن به کسی و چیزی جز تو برایم…
ممکن است هیچکس با من موافق نباشد و حرفهایم بیشتر به یاوه شباهت داشته باشند اما باور دارم که آنچه مسیر زندگی ما را تعیین میکند، اشتیاقها و رویاهای ما…
با تو خواهم گفت از پایان قصه قصه روحی روحی که میکوبد پای بر راهی سخت بر تیغ بر کوههایی از یخ در جستجوی کسی که عاشقش باشد در پهنهی…
چند شمع دیگر بیشتر باقی نمانده و حسرت من برای نور، به شعلههای شمع خلاصه شده است. آنقدر غرق در تاریکی دنیای تهی خود شدهام که حتی دیدن سوسوی رو…
نوشتن از تنهایی گاهی سختترین کار زندگی است، در دنیایی که هیچ زبان مشترکی برای سخن گفتن با کسی ندارم، نوشتن از آنچه مرا در خود فرو میخورد کار آسانی…
برگ هشتم دلتنگم، دلتنگ تو و هر آنچه با تو، به یاد تو و با خاطرات تو در دنیای تاریک و کوچکم روی میدهد. شاید اینجا همان جایی است که زندگی…
دلواپس دستانی هستم که هرگز برای کمک به سویم دراز نشدهاند، دستانی برای کمک به منی که هرگز کسی کمکش نکرده است. نه کسی خواسته و نه کسی توانسته! همواره…
سالهاست همه چیز در این حوالی یکسان است، نه اتفاق تازهای میافتد و نه انسان تازهای میآید. من هستم و همهی آنچه که همواره بوده است. آنگاه که به بودنم…