بنگر به آینه؛ برگردان غزل شماره ۳ ویلیام شکسپیر
بنگر به آینه و باز گو با رخسارت که حال فرا رسیده زمان تغییرت در جوانی تو گر خود را باز نسازی خواهی ربود شادی مادری را ز انسانی که…
بنگر به آینه و باز گو با رخسارت که حال فرا رسیده زمان تغییرت در جوانی تو گر خود را باز نسازی خواهی ربود شادی مادری را ز انسانی که…
من دیگر به مفاهیمی مثل نیمهی گمشده و عشق در یک نگاه اعتقادی ندارم. اما بر این باور هستم که اگر خوش اقبال باشید، چند باری در زندگی کسی را…
من هرگز نخواهم توانست همهی کتابهایی که میخواهم را بخوانم، هرگز نخواهم توانست همهی آنانی باشم که میخواهم و آنها را زندگی کنم، هرگز نخواهم توانست تمامی مهارتهایی که میخواهم…
من پیشتر بودهام اینجا کِی و چطورش را نمیدانم اما سبزهی آن سوی در عطری آشنا نوای افسوس و فانوس ساحل برایم آشناست تو پیشتر آنِ من بودی کِیاش را…
صدایمان میزند خش خش برگها او آمده است! پاییز اینجاست! - آنجلا هفر ملایم نسیمی وزان سرخ و طلایی فام خرقهای بر زمین - مری سرنچ فصل مرگ خزان پایانی…
من میخواستم پایانی عالی داشته باشم. اما حالا از راهِ سختش آموختهام که برخی شعرها وزن و بعضی از داستانها آغاز، ادامه و پایانی روشن ندارند. زندگی یعنی نداستن، تغییر…
عیشی است در جنگلی متروک شوری است در ساحلی خلوت در جوار دریای عمیق و غرش امواج جمعی است در آنجا که کسی نیست بس عزیزست بشر، اما طبیعت است…
چو بگذشت چهل زمستان و نشسته برف بر ابروانت کهنسالی بشد چیره به چهره و تن و جانت گذشت و رفته است حالا شکوه و فر برنایی چو سبزهای بی…
میآید بهار هر زرینی نیست براق هر آوارهای نیست حیران کهنهای قدیر، نشود نابود ریشههای عمیق، نبیند سرما از خاکستر زبانه میکشد آتش با طلیعهای در سایهها میآید بهار تیغ…