داستانک از درد با من بگو؛ برگردان نوشتاری از جبران خلیل جبران
و زن شروع به سخن گفتن کرد: از درد با من بگو... المصطفی در پاسخ گفت: دردی که تو احساس میکنی، از در هم شکسته شدن پوستهای که افکارت را…
و زن شروع به سخن گفتن کرد: از درد با من بگو... المصطفی در پاسخ گفت: دردی که تو احساس میکنی، از در هم شکسته شدن پوستهای که افکارت را…
کاش امشب و در این لحظه شود جهانم از حرکت خالی و زمان مبهم، معلق و بیهوده شود خاطرات سوی ابدیت راهی و آینده چو روزگاران محال رنگ گذشته گیرد…
نمیدانم که قبلاً اینجا گفتهام یا نه (و البته نمیخواهم مطالب قبلی را به دنبالش جستجو کنم!)، اما من روزی در هر ماه را به وبلاگخوانی میپردازم و نوشتههای تعدادی…
گذشتهاند آن روزهای خاکستری که خورشید بار خویشتن را چو راهبهای خسته به دوش میکِشید روزی آبی با آسمان نیلگون جهان سخاوتمندانه طلوع کرده و در آن خور و اختران…
چهار روز پیش، یعنی 11 مهر 1401 خورشیدی، چشن تولد دوازده سالگی ایپیبلاگ بود. روزی که آغازگر تقویم دفتر کوچکی است که حالا بیش از 12 سالش گذشته و با…
برای گفتن از آنچه در این روزهای من میگذرد، بارها نوشتم و پاک کردم. انگار دیگر کلامی برای نوشتن و حرفی برای گفتن نداشته و ندارم. چند روز، چند نوشته…
آنگاه که جدا گشتیم با اشک و سکوت با قلبی نیمه شکسته سالها از هم بریدیم گونهات رنگ پریده و سرد بوسهات سردتر آن لحظه در طالعمان بود وای بر…
روز ششم دلگیرم، آنقدر دلگیر که هیچ مقیاسی برای بیانش ندارم، گویی غمش آنقدر در وجودم ریشه دوانده که دیگر توضیحی برای آن ندارم. دلگیرم، چراکه در ژرفای خود میدانم…